قوله تعالى: «و جاءتْ سیارة» تعبیه لطف الهى است در حق یوسف چاهى که اندر قعر آن چاه با جگرى سوخته و دلى پر درد و جانى پر حسرت از سربى نوایى و وحشت تنهایى بنالید و در حق زارید، گفت: خدایا دل گشایى، ره نمایى، مهر افزایى، کریم و لطیف و مهربان و نیک خدایى، چه بود که برین خسته دلم ببخشایى و از رحمت خود درى بر من گشایى؟ برین صفت همى زارید و سوز و نیاز خود بر درگاه بى نیازى عرضه مى‏کرد تا آخر شب شدت و وحشت به پایان رسید و صبح وصال از مطلع شادى بدمید و کاروان در رسید.


عسى الکرب الذى امسیت فیه


یکون ورائه فرج قریب‏

با دل گفتم که هیچ اندیشه مدار


بگشاید کار ما گشاینده کار

کاروان بشاه راه آهسته و نرم همى آمد که ناگاه راه بایشان ناپدید گشت و شاه راه گم کردند، همى رفتند تا بسر چاه، آن بى راه با صد هزار راه برابر آمد، دردى بود که بر صد هزار درمان افزون آمد.


جعلت طریقى على بابکم


و ما کان بابکم لى طریقا

این چنان است که عیسى (ع) را دیدند که از خانه فاجره‏اى بدر مى‏آمد! گفتند: یا روح الله این نه جاى تو است کجا افتادى تو بدین خانه؟! گفت ما شب گیرى بدر آمدیم تا بصخره رویم و با خدا مناجات کنیم راه شاه راه بر ما بپوشیدند!افتادیم به خانه این زن! و آن زنى بود در بنى اسرائیل به ناپارسایى معروف، آن زن چون روى عیسى دید دانست که آنجا تعبیه ایست برخاست و در خاک افتاد، بسى تضرع و زارى کرد و از آن راه بى وفایى برخاست و در کوى صلاح آمد، با عیسى گفتند ما میخواستیم که تو این زن را در رشته دوستان ما کشى ازین جهت آن راه بر تو بگردانیدیم.


قوله تعالى: «و شروْه بثمن بخْس» عجب نه آنست که برادران، یوسف را به بهایى اندک بفروختند! عجب کار سیاره است که چون یوسفى را به بیست درم بچنگ آوردند! عجب نه آنست که قومى بهشت باقى بدنیاى اندک بفروختند! عجب کار ایشان است که بهشتى بدان بزرگوارى و ملکى بدان عظیمى به قرصى که بر دست درویشى نهادند بدست آوردند! آرى دولت بهایى نیست و کرامت حق جز عطائى نیست، اگر آنچه در یوسف تعبیه بود از خصائص عصمت و حقایق قربت و لطایف علوم و حکمت بر برادران کشف شدى نه او را بآن بهاى بخس فروختندى و نه او را نام غلام نهادندى، یک ذره از آن خصائص و لطائف بر عزیز مصر و بر زلیخا کشف کردند، بنگر که ملک خود در کار وى چون در باختند! و قیمت وى چون نهادند! و زنان مصر که جمال وى دیدند گفتند: «ما هذا بشرا إنْ هذا إلا ملک کریم» آرى کار نمودن دارد نه دیدن.


مصطفى (ص) گفت: «اللهم ارنا الاشیاء کما هى».


ابن عطا گفت: جمال دو ضرب است جمال ظاهر و جمال باطن، جمال ظاهر آرایش خلق است و صورت زیبا، جمال باطن کمال خلق است و سیرت نیکو، رب العالمین از یوسف به برادران جمال ظاهر نمود، بیش از آن ندیدند، و این ظاهر را بنزدیک الله خطرى نیست لا جرم ببهاى اندک بفروختند، و شمه‏اى از جمال باطن به عزیز مصر نمودند تا با اهل خویش میگفت: «أکْرمی مثْواه» و تا عالمیان بدانند که خطرى و قدرى که هست به نزدیک الله جمال باطن را است نه ظاهر را، از اینجا است که مصطفى (ص) گفت: «ان الله لا ینظر الى صورکم و لا الى اموالکم و لکن ینظر الى قلوبکم و اعمالکم».


و گفته‏اند یوسف روزى در آئینه نگرست، نظرى بخود کرد، جمالى بر کمال دید، گفت اگر من غلامى بودمى بهاى من خود چند بودى و که طاقت آن داشتى؟ رب العالمین آن از وى در نگذاشت تا عقوبت آن نظر که واخود کرد بچشید، او را غلامى ساختند و بیست درم بهاى وى دادند.


پیر طریقت گفت: خود را مبینید که خود بینى را روى نیست، خود را منگارید که خود نگارى را راى نیست، خود را مپسندید که خود پسندى را شرط نیست.


دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست


بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن‏

خود را منگار که حق ترا مى‏نگارد، «و زینه فی قلوبکمْ» خود را مپسند که حق ترا مى‏پسندد، «رضى الله عنهم» خود را مباش تا حق ترا بود «و ما رمیْت إذْ رمیْت» شب معراج با مصطفى (ص) این گفت: کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل. و یقال اوقعوا البیع على نفس لا یجوز بیعها فکان ثمنه و ان جل بخس و ما هو با عجب مما تفعله تبیع نفسک بادنى شهوة بعد ان بعتها من ربک باوفر الثمن و ذلک قوله تعالى: «إن الله اشْترى‏ من الْموْمنین أنْفسهمْ» الآیة...


«و قال الذی اشْتراه منْ مصْر» عزیز چون یوسف را بخرید زلیخا را گفت: «أکْرمی مثْواه عسى‏ أنْ ینْفعنا أوْ نتخذه ولدا»، این غلام را بزرگ دار، و او را گرامى شناس که ما را بکار آید و فرزندى را بشاید، زلیخا شوهر خویش را گفت واجب کند که ما امروز اهل شهر را دعوتى سازیم و درویشان و یتیمان و بیوه زنان را بنوازیم و خاصگیان را خلعت‏ها دهیم بشکر آنک چنین فرزند یافتیم، پس اینهمه که پذیرفتند بجاى آوردند و یوسف را خانه مفرد بیاراستند و فرشهاى گران مایه افکندند، یوسف در آن خانه بسان زاهدان و متعبدان بروزه و نماز مشغول شد و گریستن پیشه کرد و غم خوردن عادت گرفت و خویشتن را با آن تشریف و تبجیل نداد و فریفته نگشت و در حرقت فرقت یعقوب غریب وار و سوگوار روز بسر مى‏آورد، تا روزى که بر در سراى نشسته بود اندوهگین و غمگین، مردى را دید بر شترى نشسته و صحف ابراهیم همى خواند، یوسف چون آواز عبرانى شنید از جاى بر جست و آن مرد را به خود خواند و از وى پرسید که از کجایى و کجا مى‏روى؟ مرد گفت من از کنعانم و اینجا به بازرگانى آمده‏ام، چون یوسف مرد کنعانى دید و آواز عبرانى شنید بسیار بگریست و اندوه فراق پدر بر وى تازه گشت.


بادى که ز کوى عشق تو بر خیزد


از خاک جفا صورت مهر انگیزد

آبى که ز چشم من فراقت ریزد


هر ساعتم آتشى بسر بر ریزد

گفت یا کنعانى از کنعان کى رفته‏اى و از آن پیغامبر شما چه خبر دارى؟


من منع بالنظر تسلى بالخبر، خوش باشد داستان دوستان شنیدن، مهر افزاید از احوال دوستان پرسیدن.


در شهر، دلم بدان گراید صنما


کو، قصه عشق تو سراید صنما

کنعانى گفت من تا از کنعان بیامده‏ام یک ماه گذشت و حدیث پیغامبر مپرس که هر که خبر وى پرسید و احوال وى شنود غمگین شود! او را پسرى بود که وى را دوست داشتى و میگویند گرگ بخورد و اکنون نه آن بر خود نهاده است از سوگوارى و غم خوارى که جبال راسیات طاقت کشش آن دارد تا به آدمى خود چه رسد!


تنها خورد این دل غم و تنها کشدا


گردون نکشد آنچ دل ما کشدا

یوسف گفت از بهر خدا بگوى که چه میکند آن پیر، حالش چون است و کجا نشیند؟ گفت از خلق نفرت گرفته و از خویش و پیوند باز بریده و صومعه‏اى ساخته و آن را بیت الاحزان نام کرده، پیوسته آنجا نماز کند و جز گریستن و زاریدن کارى ندارد، وانگه چندان بگریسته که همه مژگان وى‏ ریخته و اشفار چشم همه ریش کرده و بگاه سحر از صومعه بیرون آید و زار بنالد چنانک اهل کنعان همه گریان شوند، گوید آه کجا است آن جوهر صدف دریایى؟ کجا است آن نگین حلقه زیبایى؟


ماها، بکدام آسمانت جویم


سروا، بکدام بوستانت جویم‏

یوسف چون این سخن بشنید چندان بگریست که بى طاقت شد، بیفتاد و بى هوش شد، مرد کنعانى از آن حال بترسید بر شتر نشست و راه خود پیش گرفت، یوسف به هوش باز آمد، مرد رفته بود، دردش بر درد زیادت شد و اندوه فزود، گفت بارى من پیغامى دادمى بوى تا آن پیر پر درد را سلوتى بودى، سبحان الله این درد بر درد چرا و حسرت بر حسرت از کجا و مست را دست زدن کى روا؟! آرى تا عاشق دل خسته بداند که آن بلا قضا است، هر چند نه بر وفق اختیار و رضا است، سوخته را باز سوختن کى روا است؟ آرى هم چنان که آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفروزد، درد فراق دل سوخته خواهد تا با وى در سازد.


هر درد که زین دلم قدم بر گیرد


دردى دگرش بجاى در بر گیرد

زان با هر درد صحبت از سر گیرد


کاتش چو رسد بسوخته در گیرد

آن مرد بر آن شتر نشسته رفت تا به کنعان آمد، نیم شب بدر صومعه یعقوب رسیده بود گفت: السلام علیک یا نبى الله، خبرى دارم خواهم که بگویم، از درون صومعه آواز آمد که تا وقت سحرگه من بیرون آیم که اکنون در خدمت و طاعت الله‏ام از سر آن نیارم بر خاستن و به غیرى مشغول بودن، مرد آنجا همى بود تا وقت سحر که یعقوب بیرون آمد، آن مرد قصه آغاز کرد و هر چه در کار یوسف دیده بود باز گفت، از فروختن وى بر من یزید و خریدن به بهاى گران و تبجیل و تشریف که از عزیز مصر و زلیخا یافت و خبر یعقوب پرسیدن و گریستن و زارى وى بر در آن سراى و بعاقبت از هوش برفتن و مى‏گفت یا نبى الله و آن غلام برقع داشت و نمى‏شناختم او را چون او را دیدم که بیفتاد و بى هوش شد من از بیم آن که از سراى زلیخا مرا ملامت آید بگریختم و بیامدم، یعقوب را آن ساعت غم و اندوه بیفزود و بگریست، گفت: گویى آن جوان که بود؟


فرزند من بود که او را به بندگى بفروختند؟ یا کسى دیگر بود که بر ما شفقت برد و خبر ما پرسید؟ آن گه در صومعه رفت و بسر ورد خویش باز شد. و پس از آن خبر یوسف از کس نشنید و رب العزه خبر یوسف بگوش وى نرسانید تا آن گه که برادران به مصر رفتند و خبر وى آوردند. گفته‏اند این عقوبت آن بود که یعقوب را کنیزکى بود و آن کنیزک پسرى داشت، یعقوب آن پسر را بفروخت و مادر را باز گرفت، رب العزه فراق یوسف پیش آورد تا پسر کنیزک آنجا که بود آزادى نیافت و بر مادر نیامد، یوسف به یعقوب نرسید! بزرگان دین گفته‏اند معصیتها همه بگذارید و خرد آن بزرگ شمرید، نه پیدا که غضب حق در کدام معصیت پنهان است، و به‏


قال النبى (ص) ان الله تعالى و تقدس اخفى رحمته فى الطاعات و غضبه فى المعاصى، فأتوا بکل طاعة تنالوا رحمته و اجتنبوا کل معصیة تنجوا من غضبه.


«و کذلک مکنا لیوسف فی الْأرْض» برادران را در کار یوسف ارادتى بود و حضرت عزت را جل جلاله در کار وى ارادتى، ارادت ایشان آن بود که او را در خانه پدر تمکین نبود و ارادت حق جل جلاله آن بود که او را در زمین مصر تمکین بود و او را ملک مصر بود، ارادت حق بر ارادت ایشان غالب آمد، میگوید جل جلاله: «و الله غالب على‏ أمْره» برادران او را در چاه افکندند تا نام و نشانش نماند. رب العالمین او را بجاه و مملکت مصر افکند تا در آفاق معروف و مشهور گردد، برادران او را به بندگى بفروختند تا غلام کاروانیان بود، رب العالمین مصریان را بنده و رهى وى کرد تا بر ایشان پادشاه و ملک ران بود، ایشان در کار یوسف تدبیرى کردند و رب العزه تقدیرى کرد و تقدیر الله بر تدبیر ایشان غالب آمد که: و الله غالب على امره، هم چنین زلیخا در تدبیر کار وى شد، در راه جست و جوى وى نشست چنان که الله گفت: «و راودتْه التی هو فی بیْتها عنْ نفْسه وغلقت الْأبْواب»


به تدبیر بشرى درهاى خلوت خانه بوى فرو بست، رب العزه بتقدیر ازلى در عصمت بر وى گشاد تا زلیخا همى گفت «هیْت لک» اى هلم فانا لک و انت لى و یوسف همى گفت فانت لزوجک و انا لربى.